قسمت 25


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به همه ی دوستان.من نویسنده رمان گروگانگیری هستم. لطفا پس از خواندن هر پست نظرتان را درج کنید.ممنون از همه شما. حسرت نبرم به خواب آن مرداب کارام درون دشت شب خفته است دریایم و نیست باکم از طوفان دریا همه عمر،خوابش آشفته است

چند سالتونه؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان گروگان گیری و آدرس hamghadam1377.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 1824
بازدید کل : 65253
تعداد مطالب : 50
تعداد نظرات : 58
تعداد آنلاین : 1



آمار مطالب

:: کل مطالب : 50
:: کل نظرات : 58

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 7

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 7
:: باردید دیروز : 6
:: بازدید هفته : 7
:: بازدید ماه : 1824
:: بازدید سال : 6334
:: بازدید کلی : 65253

RSS

Powered By
loxblog.Com

قسمت 25
دو شنبه 22 ارديبهشت 1393 ساعت 20:46 | بازدید : 2885 | نوشته ‌شده به دست hamghadam | ( نظرات )

نیما در فکر نفس بود که با صدای شمیم سرش رابلند کرد.........

شمیم:دکتر داره میاد.......گفت تا نیم ساعت دیگه میرسه.........

نیما با لبخند نگرانی از جا بلند شد و به سمت اتاق نفس رفت..........

نفس به آرامی روی تخت دراز کشیده بود و در رویاهای خود بود که حتی متوجه ورود نیما به اتاقش نشد.........

نیما به آرامی کنار تخت نشست و بعد از چند دقیقه کلنجار رفتن با خودش سر نفس را به آرامی نوازش کرد و وقتی توجه نفس را به خود دید

گفت:نفس جان.......بلندشو یه لباس درست و

حسابی بپوش که مهمون داریم.........

نفس کنجکاو پرسید:مهمون؟؟؟؟؟؟؟؟؟کی هست حالا؟؟؟؟؟؟؟؟

نیما لبخندی به کنجکاوی او زد و گفت:وقتی اومد می فهمی........حالا هم بلند شو......زود باش الان میرسه......

نفس بااکراه از جا بلند شد و به سمت کمد لباس هایش رفت و مانتوی خوش دوخت آبی رنگی با شلوار لی قشنگی بیرون آورد و شال سرمه

ای -آبی اش را از سایر شالهایش جدا کرد و رو به نیما

که هنوز نگاهش میکرد گفتکاحیانا نمی خوای بری بیرون؟؟؟؟؟

نیما با پرروئی:نه......من که راحتم....

نفس خواست به سمت نیما برود که نیما پا به فرار گذاشت و در حین فرار گفت:غلط کردم.........

نفس از حرکات نیما به خنده افتاد و با غرغر شروع به لباس پوشیدن کرد و به این میهمان ناخوانده لعنت فرستاد........

 

 

شرمنده که خیلی کمه اما امتحانا دیگه شروع شده و واقعا وقت ندارم...........بعد از اتمام امتحانا بقیه ی داستانو مینویسم...........

 



|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: